الیناالینا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

الینا خاطره خوش زندگیم

اولین روز خونه

روزی که میخواستم برم بیمارستان شبش اصلاً نخوابیده بودم صبح زود ساعت 5 از خواب بیدار شدم شبش خونه عزیزجونت مونده بودم صبح ساعت 6 بابایی اومد دنبالم که بریم بیمارستان عزیزجونت هم با ما به بیمارستان اومد تا ساعت 7 تشکیل پرونده طول کشید بعدش رفتم اطاق عمومی که آماده رفتن به اطاق عمل بشم دکترم دیر اومد از شانس من اونروز دوتا عمل داشت اول یه خانمی را عمل کرد بعد نوبت من شد حدودهای ساعت 11:30  اطاق عمل رفتم و ساعت 12:30 دردانه من قدم به این دنیا گذاشت

niniweblog.com

زمانی که صدات شنیدم و صورت فرشته کوچولوم بهم نشون دادند آروم شدم چون قبل اینکه برم اطاق عمل خیلی استرس داشتم و وقتی برای اولین بار بغلت گرفتم انگار همه دنیا مال من شد زمانی که از اطاق عمل بیرون  اومدم دیدم خاله منیره و حمیده با دایی حسن اومدن و منتظر اومدن شما هستند موقعی که شما رو آوردن اطاق دیگه دلشون نمیخواست برن تا اینکه پرستار اومد و گفت باید تشریف ببرید  اونها هم مجبور شدن که برن و دوباره موقع ملاقات بیان بابایی برای اینکه من و شما راحت باشیم اطاق خصوصی گرفته بود  اون دو روز تو بیمارستان عزیز جونت از ما مراقبت می کرد منم  خیلی درد داشتم و نمی تونستم اونجوری که دلم میخواهد بهت برسم هر وقت یادم می یاد خیلی ناراحت میشوم خدا کنه مامان خوبی برای عزیزم باشم تو این دو روزخاله هات و دایی حسن هر روز به شوق دیدنت به بیمارستان می اومدند و از شما عکس می گرفتند بابات نگو که نزدیک بود بال در بیاره هر دفعه به هر بهونه ای که شده  نگهبانان راضی می کرد و سری بهت میزد و هی به عزیزجون می گفت بچه ای مثل این نیست این از هر بچه ای که اینجا دنیا اومد قشنگتره خوب دیگه بابا شده بود

niniweblog.com

  شب اول تو بیمارستان از گرسنگی خیلی گریه می کردید اونموقع من هم شیر نداشتم که شما رو سیرکنم  عزیز جون  مجبور می شد شما را به بخش نوزادان ببرند تا سرم بهت بدند تا شاید یه خورده سیر بشی 

niniweblog.com

بالاخره 12 مرداد ماه ساعت 13 از بیمارستان مرخص شدیم بعد از مرخص شدن تو راه خونه دوباره از گرسنگی گریه کردید شانس آوردیم عزیز جون آب جوشیده سرد تو بطری ریخته بود هوا هم خیلی گرم شده بود تونستیم با اون آب آرومت کنیم

niniweblog.com

 به خونه که رسیدیم با ورودت به خونمون گرمی و مهر بهمراه آوردی اونروز  من و بابات خیلی خوشحال بودیم عزیز جونت هم بلافاصله شما رو به حموم بردن و این عکس رو بعد ازحموم انداختیم اونموقع بخاطر درد زیاد خیلی بهم سخت گذشت ولی الان که خاطرات اون روزها یادم میاد میبینم یکی از بهترین روزهای عمرم بود ممنونم  ازت که این شادی رو به قلب های من و بابایی آوردی 

niniweblog.com

   

niniweblog.com

شرمندگی از الینا جون

دختر قشنگم خیلی وقت سرم حسابی شلوغ بود و نتونستم تو وبلاگ عکسهای جدید تو بذارم من شرمنده کارهای بامزه  می کنی حرفهای بامزه میزنی وقتی کتری داغ و قابلمه داغ می بینی میگی جیز، جیز خلاصه خیلی ناز شدی                                                                   ...
20 آذر 1393

سوراخ کردن گوش

من و بابایی مجبور بودیم یه تصمیم دیگه برای شما بگیریم که نکنه دیر بشه و  اذیت بشی اون تصمیم سوراخ کردن گوشهات بود بالاخره 22 روزه بودی که پیش پزشک متخصص بردیمت موقع سوراخ کردن دکتر بهم گفت باید بغلت کنم تا آروم بشی ولی بعد از شنیدن صدای تق گریه افتادی چاره ای نبود در عوض گوشواره ها خیلی بهت میامدن اگه باور نمیکنی عکسهاتو نگاه کن     ...
8 خرداد 1393

قبل از ده روزگی

یه سری از عکسهای قبل از ده روزگیت پیدا کردم حیفم اومد برات نذارم دخمل گلم هر روز که میگذره و بزرگتر میشی دلشاد و سرمست از بزرگتر شدنت می شویم ولی با این همه یه سری هم به عکسها وخاطرات قبلی ات می اندازیم   سرمه به چشمهات و ابروهات زدم چقدر ملوسی مامان       ...
8 خرداد 1393

الینای خوشگلم نه ماهگیت مبارک

دختر عزیزم نه ماهگیت مبارک از هشتم اردیبهشت ماه شروع به چهار و دست پا رفتن کردی وقتی عزیزجون بهم گفتند خیلی خوشحال شدم هر وسیله ای که برات جالب می آید زود میری سراغش تا برداری بعضی وقتها دست به وسیله های خطرناک میزنی همش باید حواسم بهت باشه                عاشق این نشستنهاتم مامان قربونت بره                             ...
10 ارديبهشت 1393

عید سال 1393

  هر سال برای عید من و بابایی می رفتیم خونه مامان و آقا جون بابایی عید سال 92 من حامله بودم و امسال اولین سالی بود که با دختر دردانه ام می رفتیم 29 اسفند  پنج شنبه صبح زود راه افتادیم که بریم شیراز ، سال تحویل نو در  جاده شهرضا بودیم    سال نو الینای گلم مبارک، مامان انشاا... امسال سال خوبی برای عزیزتر از جانم باشه لحظه تحویل سال 93 ساعت 20:27:7 روز پنج شنبه بود حدودساعت 2 صبح آباده  رسیدیم آقاجون و ماماجونت ازدیدنت ذوق کرده بودند یه خورده باهات که بازی کردن رفتیم خوابیدیم صبح زود برای عید دیدنی مهمون اومده بود خونشون بدترین خاطره ای که تو زندگیم دارم مر...
2 ارديبهشت 1393

خریدهای عید

مامانی دو و سه هفته مونده به عید رفتم برای دخمل گلم خرید کردم فوری هم ازت عکس گرفتم     همین موقع ها بود که هر وقت به شما میگفتیم دست بزن الینا شروع به دست زدن می کردی تازگی ها هم شروع به بابا و مامان گفتن کردی ولی هنوز مبهم تلفظ می کنی  مامان فدای زبون شیرینت    راستی  لباسهات هم خیلی بهت میاد عین ماه شدی ...
2 ارديبهشت 1393

خرید لباس

  من و بابایی تو بهمن ماه یه سری لباس خونه برات خریدیم که با یه سریش عکس نازنیم گرفتم اونموقع تازه تو هفت ماه پا گذاشته بودی از دو و سه ماهگی هم فقط به دستهات نگاه می کردی بابایی ات هم بهت می گفت بابایی نترس دستهای قشنگی داری نگران نباش  ...
2 ارديبهشت 1393

چهارشنبه سوری

اولین چهارشنبه سوری که تو هشت ماهگی بودی یعنی تقریبا هفت ماه و 17 روزه بودی برای شام خونه عزیز جون دعوت بودیم برای خاله ات هم که نامزد بود براش عیدی آورده بودند چون ما عید میخواستیم بریم خونه مامانجون سفره هفت سین آماده نکرده بودم چند تا عکس در کنار کادوهای خاله جون از شما عکس گرفتم چون سال اسب بود مجسه هفت سین اسب بود   ماشاا.. انقدر شیطون شدی که یه جا هم ثابت نمی ایستی که از شما عکس بندازم همش میخواهی بری طرف وسایل که همه جا رو بریزی بهم  به زور حواستو به چیزهای دیگه پرت میکنیم    بابایی و من هم ی...
2 ارديبهشت 1393

همایش شیرخوارگان

  روز جمعه 17 آبانماه بود که من و عزیز جون و شما رو به همایش شیرخوارگان حسینی بردیم اونموقع شما سه ماه و هفت روز داشتی بابایی هم از دو روز قبل برات لباسهای سبز خریده بود اینم از عکسهاتون ...
1 ارديبهشت 1393