اولین روز خونه
روزی که میخواستم برم بیمارستان شبش اصلاً نخوابیده بودم صبح زود ساعت 5 از خواب بیدار شدم شبش خونه عزیزجونت مونده بودم صبح ساعت 6 بابایی اومد دنبالم که بریم بیمارستان عزیزجونت هم با ما به بیمارستان اومد تا ساعت 7 تشکیل پرونده طول کشید بعدش رفتم اطاق عمومی که آماده رفتن به اطاق عمل بشم دکترم دیر اومد از شانس من اونروز دوتا عمل داشت اول یه خانمی را عمل کرد بعد نوبت من شد حدودهای ساعت 11:30 اطاق عمل رفتم و ساعت 12:30 دردانه من قدم به این دنیا گذاشت
زمانی که صدات شنیدم و صورت فرشته کوچولوم بهم نشون دادند آروم شدم چون قبل اینکه برم اطاق عمل خیلی استرس داشتم و وقتی برای اولین بار بغلت گرفتم انگار همه دنیا مال من شد زمانی که از اطاق عمل بیرون اومدم دیدم خاله منیره و حمیده با دایی حسن اومدن و منتظر اومدن شما هستند موقعی که شما رو آوردن اطاق دیگه دلشون نمیخواست برن تا اینکه پرستار اومد و گفت باید تشریف ببرید اونها هم مجبور شدن که برن و دوباره موقع ملاقات بیان بابایی برای اینکه من و شما راحت باشیم اطاق خصوصی گرفته بود اون دو روز تو بیمارستان عزیز جونت از ما مراقبت می کرد منم خیلی درد داشتم و نمی تونستم اونجوری که دلم میخواهد بهت برسم هر وقت یادم می یاد خیلی ناراحت میشوم خدا کنه مامان خوبی برای عزیزم باشم تو این دو روزخاله هات و دایی حسن هر روز به شوق دیدنت به بیمارستان می اومدند و از شما عکس می گرفتند بابات نگو که نزدیک بود بال در بیاره هر دفعه به هر بهونه ای که شده نگهبانان راضی می کرد و سری بهت میزد و هی به عزیزجون می گفت بچه ای مثل این نیست این از هر بچه ای که اینجا دنیا اومد قشنگتره خوب دیگه بابا شده بود
شب اول تو بیمارستان از گرسنگی خیلی گریه می کردید اونموقع من هم شیر نداشتم که شما رو سیرکنم عزیز جون مجبور می شد شما را به بخش نوزادان ببرند تا سرم بهت بدند تا شاید یه خورده سیر بشی
بالاخره 12 مرداد ماه ساعت 13 از بیمارستان مرخص شدیم بعد از مرخص شدن تو راه خونه دوباره از گرسنگی گریه کردید شانس آوردیم عزیز جون آب جوشیده سرد تو بطری ریخته بود هوا هم خیلی گرم شده بود تونستیم با اون آب آرومت کنیم
به خونه که رسیدیم با ورودت به خونمون گرمی و مهر بهمراه آوردی اونروز من و بابات خیلی خوشحال بودیم عزیز جونت هم بلافاصله شما رو به حموم بردن و این عکس رو بعد ازحموم انداختیم اونموقع بخاطر درد زیاد خیلی بهم سخت گذشت ولی الان که خاطرات اون روزها یادم میاد میبینم یکی از بهترین روزهای عمرم بود ممنونم ازت که این شادی رو به قلب های من و بابایی آوردی